اینجا میشداغ است!
سرزمین آشنای من و تو!
سرزمین پرواز من و تو!
سرزمین تولد مجدد من و تو!
سرزمین رهایی!
یادت هست؟؟؟!!!
همسایه سایه ات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
وقتی انیس لحظه ی تنهایی ام توئی
تنها دلیل اینکه من اینجایی ام توئی
http://parsedarkhial.blogfa.com/post-10.aspx
دعا کنید که من ناپدیدتر بشوم که در حضور خدا روسفید تر بشوم
بریده های من آن سوی عشق گم شده اند خدا کند که از این هم شهید تر بشوم
میشداغ 88
میشداغ سراسر خاطره است. مگر نه اینست که خاطره تکه ای است جدا از روزمرّگی ها، مگر نه اینست که خاطره یعنی تفاوتی لذّتبخش! که میشداغ تنها خاطره ی زندگی است و بس! و زندگی هم یعنی داستان زنده بودن... که اینجا... اینجا که میشداغ نیست، زندگی ای وجود ندارد. خاکش که سجدهگاه آسمانیان است. آسمانش که مأوای ستارگان است و ستارگانش که میزبان این گامهای گمشدهاند. پرچمهای "یا مهدی ادرکنی" و "یا فاطمه الزهرا" که دل هر بیدلی را شیدا میکند. حسینیهاش که بانگ صید صیّاد هماره در آن طنینافکن است و آه صدای صیّاد ...
بگذار بماند...
که چه میکند با این دلهای مبهوت...
اینجا همه و همه خاطره است برای خاطرهای پریشان و چشمهای مبهوت و دلهای جامانده از قافله. هر کس در تنهایی خود، تنها نیست. برای اولین بار طعم سبکبار بودن را باید چشید که در هیچ نقطهای نمیتوان یافت.
... و اگر خادم باشی، هر روز ذرّه ذرّه وجودت ذوب میشود در خستگیهایش شراب آرامش مینوشی و در بیخوابیهایش خواب عشق میبینی و نگاه هر روزهی زائرانش سنگریزههای وجودت را در خود آب میکند و در آخر نمیدانی که چگونه شد که شد، و چگونه شد که رفت، و چگونه خواهد شد.
و اما خاطرات خادمی! که هر گاه به یادم میآید وجودم در شرمندگی صیاد دلها فرو میرود و چگونه بیان کنم این شرمندگی را؟!
از خاطره ی انتخابش بگویم یا صیدش که کوچکترین شکی برای تو باقی نخواهد گذاشت که میزبان، خود تک به تک مهمانداری میکند. اینها همه بازیچه است که تو بر سر درها میبینی... بگذار این رازها بماند در دلهای تک تکمان که هر یک را به گونهای شرمنده کرده اند.
و آنگاه که قطار حرکت میکند و دلهای میشداغ گویی که یکدیگر را میشناسند. و اینجا چه راحت و آسوده! و چه امیدوارانه است این سفر! که ما میدانیم که بازخواهیم گشت. این همان راه است! همان که روزی چه پرهیاهو سرش دعوا بود. همان راهی است که جادههایش مثل امروز تنها نبودند. انگار که این بیابانها هم به ما میگویند قصّه ی یارانشان را که رفتند و قصّه ی تنهایی این روزهایشان را! آری این تنها میزبانان نیستند که ما را شرمنده خود کرده اند. این سنگریزهها هم ما را در شرمندگی می اندازند، از اینکه چه راحت زندگی میکنیم و بیچاره ما که دل به این روزمرّگیها سپردهایم که چه پوچ اند... بگذار از این هم بگذرم...
و میشداغ! آیا این چشمهای من است آیا این گامهای من است آیا این همان منیّت من است که اینجا آمده است. چگونه وارد شوم در کنار این دوستان جدید آشنایم که معصومیّت در چشمان همه موج میزند. هم آنها که اولین بارشان است که زیبا منتظرند و چشمهایشان پر از نگاه است و ... من و ما که میشداغ را روزی دیگر دیده بودیم چطور؟ اینجا اوج آن خجلت و شرمندگی بود که در آن نمیشد نفس کشید و چشمها هم از نگاه، در خجالت بودند. ای کاش آب میشدم. ای کاش همینجا تمام میشدم... خیلی این خاطره ی مسکوت و آرام سنگین است که نمیتوان گفتش...
ای کاش که زود تمام نشود... نمیخواهم اینجا لحظهای چشم بر هم گذارم... میخواهم ثانیهها را نگه دارم که اینجا ساعت هم تعریف ناشده است.
اینجا دقیقه را نمیتوان شمرد...
و هر شب شیرینترین لحظه برای من آمدن توست! که برای دیدن لبخند تو لحظهشماری میکنم تا از زیر قرآن رد شوی و برایت اسپند دود کنم. فدای خستگیهایت و انتظار عجولانه ات برای دیدن خاطره این بهشت وصف ناشدنی...!
آری روح تو این را از همان ثانیه ای که نزدیک میشد، دانست که اینجا خبرهاست...
بگذار که برایت نگویم. بگذار چشمهایت در این انتظار لذّتبخش بماند... شاید دیگر آن را جایی نیابی...
آنگاه که سربند دوستت را میبندی و آنگاه که دلت شروع به تپش میکند... نمیدانم چگونه آن را توصیف کنم... بگذار بماند... بگذار آن را کسی از آنها که نمیخواهند حتّی ندانند و نخوانند... بگذار باشد در دلهای ما!
سربند "یازهرا" و چه شوری در این ستون رزم عشق برپا میکند.
و از این ثانیه دیگر تو هستی و خودت! و بهتی که از آتش! از نبودن! از رفتن! از پرواز! گویی اینجا تفسیر همه ی داستانهاست که خوانده ای... این گامها که نه، همان صاحبان اصلی این هیاهوهایند که حضور معنویشان دلها را هر لحظه جلا میدهد... و این صدای انفجار... گویی که این صدای انفجار تاریخ است که از من و ما گلایه میکند و گویی این آسمان، دلش برای ستاره هایش تنگ شده است.... و سرانجام چه قدر زود دیر میشود. قتلگاه است و نقطهی رهایی. امّا رهایی... قصّه ای است شاید ... که چه راحت گفته میشود امّا نبودن .... را نمیتوان باور کرد. نه.... من میخواهم باشم و تاریخ را ببینم... افسوس که بودن من از آن جهت است که همیشه تماشاچی بوده ام... آری آنها که رفتند در میدان، جرأت حضور یافتند و بهتر بگویم لیاقت حضور یافتند. اینجا را میگویند که تنها چند پلّه تا آسمان است، که اگر دستت را دراز کنی میتوانی ستاره را بچینی... امّا... باید رفت، باید بازگشت... مرا برای ماندن در دنیا آفریدهاند... مرا چه به آسمان.... بگذار بروم تا آسمانیها به عشق خود برسند. مرا در این خلوت راهی نیست.
جادهای با فانوسهای سبز! سبز! سبز! که چه میکند در این سکوت با این دلهای درمانده...
جاده ی انتظار منتظر! چه واژه های ساده ای که امروز درک و بیانش مشکل مینماید.
شاید این جمعه بیاید، شاید!
یادش بخیر! صبحش با همه ی صبحها تفاوت داشت و شبش که چه غوغا بود در ثانیه هایش!
هر روز صبحانه چیزی نبود جز حلوا شکری! که دل هر خادمی دلباخته آن افسانه ی شیرین است. مدتی استکه همان دلباختگان حلوا شکری، در فراقش، حلوا شکری خونشان پایین آمده است و اینجا دیگر از آن نوع میشداغی در دکّان هیچ حلوا فروشی نیست. و صدای شعرخوانی دلسوختگان حلوایی هنوز هم از میشداغ میآید که " حاجی چه قدر حلوا بخوریم، حلوا بخوریم، شکل حلوا شدیم ما... شکل حلوا شدیم ما."
و قرمه سبزیهای هر شب! شروعی سبز برای آن راه سبز! داستان دوستداشتنی سفره، دعای سفره و زائر گرسنه که از شادی در پوست خود نمیگنجد. و حاجی باز هم " چه قدر قرمه بخوریم، قرمه بخوریم، شکل لوبیا شدیم ما... شکل لوبیا شدیم ما".
و هر روز این بدرقه چه شیرین بود برای ما که به منزله اتمام مسؤولیّتی و موفقیّتی بود و برای او که یک شبه عاشق این آشیان شده بود، چه سخت مینمود. اما چاره ای جز رفتن نبود... و تنها نگاهی غرق در اشک حسرت که مرا هر روز خانه خراب میکرد، که نکند آشیانم را فراموش کرده باشم... و در آخر تنها میتوانم دستی برایت تکان دهم نازنین!...
و اکنون که باز هم مخلصین روزگار مرا جای گذاشته و باز هم غفلت، و محو نگاهها شدن مرا به قافله ی مخلَصین نرسانید... دعوا سر رفت و روب! رقابت بر سر خاک پای مهمان میزبانان! و خدایا مرا قدرتی ده که بدانم آنچه را نمیدانم از اینجا بودن، که چه زود دقایق سپری میشوند بی آنکه من بدانم...
و هر روز این چشمهای گریانی پر از معصومیّت که میآیند و میروند و من نه... در حالیکه من سراسر گناه و بدی بودم تنها!
ناراحتی و غم در دایرة المعارف میشداغ جایی ندارد. اینجا دلها همه شادند. غم این سرزمین همه ی غم دلهای میهمانان را در خود حل کرده است. چه بزرگ میزبانانی داریم. همه ی غمها را به تنهایی در خود نگه میدارد و حتی راضی نمیشوند من جامانده حتّی ذرّهای ناراحت بمانم.
میشداغ بهشت است و باید آن را بهشت نامید که سراسر شادی است و ناخوشی در آن راه ندارد. اینجا برای اولین بار روحم پرواز را دید و تا بیاموزد که راه دراز است...