سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و بر پلیدیى که در پارگین بود گذشت و فرمود : ] این چیزى است که بخیلان در آن بخل مى‏ورزیدند . [ و در روایت دیگرى است که فرمود : ] این چیزى است که دیروز بر سر آن همچشمى مى‏کردید . [نهج البلاغه]
 
جمعه 89 شهریور 5 , ساعت 2:18 عصر
سه شنبه 89 مرداد 26 , ساعت 7:12 عصر


شهید صیاد زبانم از گفتنت قاصر است!
بگو که از صیاد بگویم یا از صید!



یکشنبه 89 مرداد 24 , ساعت 12:11 عصر

اینجا میشداغ است!

سرزمین آشنای من و تو!

سرزمین پرواز من و تو!

سرزمین تولد مجدد من و تو!

سرزمین رهایی!

یادت هست؟؟؟!!!


یکشنبه 89 مرداد 24 , ساعت 12:4 عصر

همسایه سایه ات به سرم مستدام باد

لطفت همیشه زخم مرا التیام داد

وقتی انیس لحظه ی تنهایی ام توئی

تنها دلیل اینکه من اینجایی ام توئی

http://parsedarkhial.blogfa.com/post-10.aspx


یکشنبه 89 مرداد 24 , ساعت 11:47 صبح
دعا کنید که من ناپدیدتر بشوم                         که در حضور خدا روسفید تر بشوم
بریده های من آن سوی عشق گم شده اند     خدا کند که از این هم شهید تر بشوم 

پنج شنبه 89 مرداد 21 , ساعت 5:5 عصر

 


دوشنبه 89 مرداد 18 , ساعت 6:18 عصر


جمعه 89 مرداد 8 , ساعت 11:35 عصر

میشداغ 88

 

میشداغ سراسر خاطره است. مگر نه اینست که خاطره تکه­ ای است جدا از روزمرّگی­ ها، مگر نه اینست که خاطره یعنی تفاوتی لذّت­بخش! که میشداغ تنها خاطره­ ی زندگی است و بس! و زندگی هم یعنی داستان زنده بودن... که اینجا... اینجا که میشداغ نیست، زندگی­ ای وجود ندارد. خاکش که سجده­گاه آسمانیان است. آسمانش که مأوای ستارگان است و ستارگانش که میزبان این گام­های گمشده­اند. پرچم­های "یا مهدی ادرکنی" و "یا فاطمه الزهرا" که دل هر بیدلی را شیدا می­کند. حسینیه­اش که بانگ صید صیّاد هماره در آن طنین­افکن است و آه صدای صیّاد ...

بگذار بماند...

که چه می­کند با این دل­های مبهوت...

اینجا همه و همه خاطره است برای خاطرهای پریشان و چشم­های مبهوت و دل­های جامانده از قافله. هر کس در تنهایی خود، تنها نیست. برای اولین­ بار طعم سبکبار بودن را باید چشید که در هیچ نقطه­ای نمی­توان یافت.

... و اگر خادم باشی، هر روز ذرّه ذرّه وجودت ذوب می­شود در خستگی­هایش شراب آرامش می­نوشی و در بی­خوابی­هایش خواب عشق می­بینی و نگاه هر روزه­ی زائرانش سنگریزه­های وجودت را در خود آب می­کند و در آخر نمی­دانی که چگونه شد که شد، و چگونه شد که رفت، و چگونه خواهد شد.

و اما خاطرات خادمی! که هر گاه به یادم می­آید وجودم در شرمندگی صیاد دلها فرو می­رود و چگونه بیان کنم این شرمندگی را؟!

از خاطره­ ی انتخابش بگویم یا صیدش که کوچکترین شکی برای تو باقی نخواهد گذاشت که میزبان، خود تک به تک مهمانداری می­کند. اینها همه بازیچه است که تو بر سر درها می­بینی... بگذار این رازها بماند در دل­های تک تکمان که هر یک را به گونه­ای شرمنده کرده­ اند.

و آنگاه که قطار حرکت می­کند و دل­های میشداغ گویی که یکدیگر را می­شناسند. و اینجا چه راحت و آسوده! و چه امیدوارانه است این سفر! که ما می­دانیم که بازخواهیم گشت. این همان راه است! همان که روزی چه پرهیاهو سرش دعوا بود. همان راهی است که جاده­هایش مثل امروز تنها نبودند. انگار که این بیابان­ها هم به ما می­گویند قصّه­ ی یارانشان را که رفتند و قصّه­ ی تنهایی این روزهایشان را! آری این تنها میزبانان نیستند که ما را شرمنده خود کرده­ اند. این سنگریزه­ها هم ما را در شرمندگی می­ اندازند، از اینکه چه راحت زندگی می­کنیم و بیچاره ما که دل به این روزمرّگی­ها سپرده­ایم که چه پوچ­ اند... بگذار از این هم بگذرم...

و میشداغ! آیا این چشم­های من است آیا این گام­های من است آیا این همان منیّت من است که اینجا آمده است. چگونه وارد شوم در کنار این دوستان جدید آشنایم که معصومیّت در چشمان همه موج می­زند. هم آنها که اولین بارشان است که زیبا منتظرند و چشم­هایشان پر از نگاه است و ... من و ما که میشداغ را روزی دیگر دیده بودیم چطور؟ اینجا اوج آن خجلت و شرمندگی بود که در آن نمی­شد نفس کشید و چشم­ها هم از نگاه، در خجالت بودند. ای کاش آب می­شدم. ای کاش همینجا تمام می­شدم... خیلی این خاطره­ ی مسکوت و آرام سنگین است که نمی­توان گفتش...

ای کاش که زود تمام نشود... نمی­خواهم اینجا لحظه­ای چشم بر هم گذارم... می­خواهم ثانیه­ها را نگه دارم که اینجا ساعت هم تعریف ناشده است.

اینجا دقیقه را نمی­توان شمرد...

و هر شب شیرین­ترین لحظه برای من آمدن توست! که برای دیدن لبخند تو لحظه­شماری می­کنم تا از زیر قرآن رد شوی و برایت اسپند دود کنم. فدای خستگی­هایت و انتظار عجولانه­ ات برای دیدن خاطره این بهشت وصف ناشدنی...!

آری روح تو این را از همان ثانیه­ ای که نزدیک می­شد، دانست که اینجا خبرهاست...

بگذار که برایت نگویم. بگذار چشم­هایت در این انتظار لذّت­بخش بماند... شاید دیگر آن را جایی نیابی...

آنگاه که سربند دوستت را می­بندی و آنگاه که دلت شروع به تپش می­کند... نمی­دانم چگونه آن را توصیف کنم... بگذار بماند... بگذار آن را کسی از آنها که نمی­خواهند حتّی ندانند و نخوانند... بگذار باشد در دل­های ما!

سربند "یازهرا" و چه شوری در این ستون رزم عشق برپا می­کند.

و از این ثانیه دیگر تو هستی و خودت! و بهتی که از آتش! از نبودن! از رفتن! از پرواز! گویی اینجا تفسیر همه­ ی داستان­هاست که خوانده­ ای... این گام­ها که نه، همان صاحبان اصلی این هیاهوهایند که حضور معنوی­شان دل­ها را هر لحظه جلا می­دهد... و این صدای انفجار... گویی که این صدای انفجار تاریخ است که از من و ما گلایه می­کند و گویی این آسمان، دلش برای ستاره­ هایش تنگ شده است.... و سرانجام چه قدر زود دیر می­شود. قتلگاه است و نقطه­ی رهایی. امّا رهایی... قصّه­ ای است شاید ... که چه راحت گفته می­شود امّا نبودن .... را نمی­توان باور کرد. نه.... من می­خواهم باشم و تاریخ را ببینم... افسوس که بودن من از آن جهت است که همیشه تماشاچی بوده­ ام... آری آنها که رفتند در میدان، جرأت حضور یافتند و بهتر بگویم لیاقت حضور یافتند. اینجا را می­گویند که تنها چند پلّه تا آسمان است، که اگر دستت را دراز کنی می­توانی ستاره را بچینی... امّا... باید رفت، باید بازگشت... مرا برای ماندن در دنیا آفریده­اند... مرا چه به آسمان.... بگذار بروم تا آسمانی­ها به عشق خود برسند. مرا در این خلوت راهی نیست. 

جاده­ای با فانوس­های سبز! سبز! سبز! که چه می­کند در این سکوت با این دل­های درمانده...

جاده­ ی انتظار منتظر! چه واژه­ های ساده ­ای که امروز درک و بیانش مشکل می­نماید.

                                                                                                شاید این جمعه بیاید، شاید!

 

یادش بخیر! صبحش با همه­ ی صبح­ها تفاوت داشت و شبش که چه غوغا بود در ثانیه­ هایش!

هر روز صبحانه چیزی نبود جز حلوا شکری! که دل هر خادمی دلباخته آن افسانه­ ی شیرین است. مدتی استکه همان دلباختگان حلوا شکری، در فراقش، حلوا شکری خونشان پایین آمده است و اینجا دیگر از آن نوع میشداغی در دکّان هیچ حلوا فروشی نیست. و صدای شعرخوانی دلسوختگان حلوایی هنوز هم از میشداغ می­آید که " حاجی چه قدر حلوا بخوریم، حلوا بخوریم، شکل حلوا شدیم ما... شکل حلوا شدیم ما."

و قرمه سبزی­های هر شب! شروعی سبز برای آن راه سبز! داستان دوست­داشتنی سفره، دعای سفره و زائر گرسنه که از شادی در پوست خود نمی­گنجد. و حاجی باز هم " چه قدر قرمه بخوریم، قرمه بخوریم، شکل لوبیا شدیم ما... شکل لوبیا شدیم ما".

و هر روز این بدرقه چه شیرین بود برای ما که به منزله اتمام مسؤولیّتی و موفقیّتی بود و برای او که یک شبه عاشق این آشیان شده بود، چه سخت می­نمود. اما چاره­ ای جز رفتن نبود... و تنها نگاهی غرق در اشک حسرت که مرا هر روز خانه خراب می­کرد، که نکند آشیانم را فراموش کرده باشم... و در آخر تنها می­توانم دستی برایت تکان دهم نازنین!...

و اکنون که باز هم مخلصین روزگار مرا جای گذاشته و باز هم غفلت، و محو نگاه­ها شدن مرا به قافله­ ی مخلَصین نرسانید... دعوا سر رفت و روب! رقابت بر سر خاک پای مهمان میزبانان! و خدایا مرا قدرتی ده که بدانم آنچه را نمی­دانم از اینجا بودن، که چه زود دقایق سپری می­شوند  بی آنکه من بدانم...

و هر روز این چشم­های گریانی پر از معصومیّت که می­آیند و می­روند و من نه... در حالیکه من سراسر گناه و بدی بودم تنها!

ناراحتی و غم در دایرة المعارف میشداغ جایی ندارد. اینجا دلها همه شادند. غم این سرزمین همه­ ی غم دل­های میهمانان را در خود حل کرده است. چه بزرگ میزبانانی داریم. همه­­ ی غم­ها را به تنهایی در خود نگه می­دارد و حتی راضی نمی­شوند من جامانده حتّی ذرّه­ای ناراحت بمانم.

میشداغ بهشت است و باید آن را بهشت نامید که سراسر شادی است و ناخوشی در آن راه ندارد. اینجا برای اولین بار روحم پرواز را دید و تا بیاموزد که راه دراز است...
   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ