سفارش تبلیغ
صبا ویژن
رسول خدا فرمود : «هان ! شما را از دشمن ترینِ آفریدگانْ نزد خداوند متعال، باخبر سازم ؟». گفتند : «آری، ای رسول خدا !» .فرمود: «کسانی که با زنان همسایگانِ خویش، زنا می کنند». [جامع الأحادیث]
 
یکشنبه 89 مرداد 24 , ساعت 12:11 عصر

اینجا میشداغ است!

سرزمین آشنای من و تو!

سرزمین پرواز من و تو!

سرزمین تولد مجدد من و تو!

سرزمین رهایی!

یادت هست؟؟؟!!!


جمعه 89 مرداد 8 , ساعت 11:35 عصر

میشداغ 88

 

میشداغ سراسر خاطره است. مگر نه اینست که خاطره تکه­ ای است جدا از روزمرّگی­ ها، مگر نه اینست که خاطره یعنی تفاوتی لذّت­بخش! که میشداغ تنها خاطره­ ی زندگی است و بس! و زندگی هم یعنی داستان زنده بودن... که اینجا... اینجا که میشداغ نیست، زندگی­ ای وجود ندارد. خاکش که سجده­گاه آسمانیان است. آسمانش که مأوای ستارگان است و ستارگانش که میزبان این گام­های گمشده­اند. پرچم­های "یا مهدی ادرکنی" و "یا فاطمه الزهرا" که دل هر بیدلی را شیدا می­کند. حسینیه­اش که بانگ صید صیّاد هماره در آن طنین­افکن است و آه صدای صیّاد ...

بگذار بماند...

که چه می­کند با این دل­های مبهوت...

اینجا همه و همه خاطره است برای خاطرهای پریشان و چشم­های مبهوت و دل­های جامانده از قافله. هر کس در تنهایی خود، تنها نیست. برای اولین­ بار طعم سبکبار بودن را باید چشید که در هیچ نقطه­ای نمی­توان یافت.

... و اگر خادم باشی، هر روز ذرّه ذرّه وجودت ذوب می­شود در خستگی­هایش شراب آرامش می­نوشی و در بی­خوابی­هایش خواب عشق می­بینی و نگاه هر روزه­ی زائرانش سنگریزه­های وجودت را در خود آب می­کند و در آخر نمی­دانی که چگونه شد که شد، و چگونه شد که رفت، و چگونه خواهد شد.

و اما خاطرات خادمی! که هر گاه به یادم می­آید وجودم در شرمندگی صیاد دلها فرو می­رود و چگونه بیان کنم این شرمندگی را؟!

از خاطره­ ی انتخابش بگویم یا صیدش که کوچکترین شکی برای تو باقی نخواهد گذاشت که میزبان، خود تک به تک مهمانداری می­کند. اینها همه بازیچه است که تو بر سر درها می­بینی... بگذار این رازها بماند در دل­های تک تکمان که هر یک را به گونه­ای شرمنده کرده­ اند.

و آنگاه که قطار حرکت می­کند و دل­های میشداغ گویی که یکدیگر را می­شناسند. و اینجا چه راحت و آسوده! و چه امیدوارانه است این سفر! که ما می­دانیم که بازخواهیم گشت. این همان راه است! همان که روزی چه پرهیاهو سرش دعوا بود. همان راهی است که جاده­هایش مثل امروز تنها نبودند. انگار که این بیابان­ها هم به ما می­گویند قصّه­ ی یارانشان را که رفتند و قصّه­ ی تنهایی این روزهایشان را! آری این تنها میزبانان نیستند که ما را شرمنده خود کرده­ اند. این سنگریزه­ها هم ما را در شرمندگی می­ اندازند، از اینکه چه راحت زندگی می­کنیم و بیچاره ما که دل به این روزمرّگی­ها سپرده­ایم که چه پوچ­ اند... بگذار از این هم بگذرم...

و میشداغ! آیا این چشم­های من است آیا این گام­های من است آیا این همان منیّت من است که اینجا آمده است. چگونه وارد شوم در کنار این دوستان جدید آشنایم که معصومیّت در چشمان همه موج می­زند. هم آنها که اولین بارشان است که زیبا منتظرند و چشم­هایشان پر از نگاه است و ... من و ما که میشداغ را روزی دیگر دیده بودیم چطور؟ اینجا اوج آن خجلت و شرمندگی بود که در آن نمی­شد نفس کشید و چشم­ها هم از نگاه، در خجالت بودند. ای کاش آب می­شدم. ای کاش همینجا تمام می­شدم... خیلی این خاطره­ ی مسکوت و آرام سنگین است که نمی­توان گفتش...

ای کاش که زود تمام نشود... نمی­خواهم اینجا لحظه­ای چشم بر هم گذارم... می­خواهم ثانیه­ها را نگه دارم که اینجا ساعت هم تعریف ناشده است.

اینجا دقیقه را نمی­توان شمرد...

و هر شب شیرین­ترین لحظه برای من آمدن توست! که برای دیدن لبخند تو لحظه­شماری می­کنم تا از زیر قرآن رد شوی و برایت اسپند دود کنم. فدای خستگی­هایت و انتظار عجولانه­ ات برای دیدن خاطره این بهشت وصف ناشدنی...!

آری روح تو این را از همان ثانیه­ ای که نزدیک می­شد، دانست که اینجا خبرهاست...

بگذار که برایت نگویم. بگذار چشم­هایت در این انتظار لذّت­بخش بماند... شاید دیگر آن را جایی نیابی...

آنگاه که سربند دوستت را می­بندی و آنگاه که دلت شروع به تپش می­کند... نمی­دانم چگونه آن را توصیف کنم... بگذار بماند... بگذار آن را کسی از آنها که نمی­خواهند حتّی ندانند و نخوانند... بگذار باشد در دل­های ما!

سربند "یازهرا" و چه شوری در این ستون رزم عشق برپا می­کند.

و از این ثانیه دیگر تو هستی و خودت! و بهتی که از آتش! از نبودن! از رفتن! از پرواز! گویی اینجا تفسیر همه­ ی داستان­هاست که خوانده­ ای... این گام­ها که نه، همان صاحبان اصلی این هیاهوهایند که حضور معنوی­شان دل­ها را هر لحظه جلا می­دهد... و این صدای انفجار... گویی که این صدای انفجار تاریخ است که از من و ما گلایه می­کند و گویی این آسمان، دلش برای ستاره­ هایش تنگ شده است.... و سرانجام چه قدر زود دیر می­شود. قتلگاه است و نقطه­ی رهایی. امّا رهایی... قصّه­ ای است شاید ... که چه راحت گفته می­شود امّا نبودن .... را نمی­توان باور کرد. نه.... من می­خواهم باشم و تاریخ را ببینم... افسوس که بودن من از آن جهت است که همیشه تماشاچی بوده­ ام... آری آنها که رفتند در میدان، جرأت حضور یافتند و بهتر بگویم لیاقت حضور یافتند. اینجا را می­گویند که تنها چند پلّه تا آسمان است، که اگر دستت را دراز کنی می­توانی ستاره را بچینی... امّا... باید رفت، باید بازگشت... مرا برای ماندن در دنیا آفریده­اند... مرا چه به آسمان.... بگذار بروم تا آسمانی­ها به عشق خود برسند. مرا در این خلوت راهی نیست. 

جاده­ای با فانوس­های سبز! سبز! سبز! که چه می­کند در این سکوت با این دل­های درمانده...

جاده­ ی انتظار منتظر! چه واژه­ های ساده ­ای که امروز درک و بیانش مشکل می­نماید.

                                                                                                شاید این جمعه بیاید، شاید!

 

یادش بخیر! صبحش با همه­ ی صبح­ها تفاوت داشت و شبش که چه غوغا بود در ثانیه­ هایش!

هر روز صبحانه چیزی نبود جز حلوا شکری! که دل هر خادمی دلباخته آن افسانه­ ی شیرین است. مدتی استکه همان دلباختگان حلوا شکری، در فراقش، حلوا شکری خونشان پایین آمده است و اینجا دیگر از آن نوع میشداغی در دکّان هیچ حلوا فروشی نیست. و صدای شعرخوانی دلسوختگان حلوایی هنوز هم از میشداغ می­آید که " حاجی چه قدر حلوا بخوریم، حلوا بخوریم، شکل حلوا شدیم ما... شکل حلوا شدیم ما."

و قرمه سبزی­های هر شب! شروعی سبز برای آن راه سبز! داستان دوست­داشتنی سفره، دعای سفره و زائر گرسنه که از شادی در پوست خود نمی­گنجد. و حاجی باز هم " چه قدر قرمه بخوریم، قرمه بخوریم، شکل لوبیا شدیم ما... شکل لوبیا شدیم ما".

و هر روز این بدرقه چه شیرین بود برای ما که به منزله اتمام مسؤولیّتی و موفقیّتی بود و برای او که یک شبه عاشق این آشیان شده بود، چه سخت می­نمود. اما چاره­ ای جز رفتن نبود... و تنها نگاهی غرق در اشک حسرت که مرا هر روز خانه خراب می­کرد، که نکند آشیانم را فراموش کرده باشم... و در آخر تنها می­توانم دستی برایت تکان دهم نازنین!...

و اکنون که باز هم مخلصین روزگار مرا جای گذاشته و باز هم غفلت، و محو نگاه­ها شدن مرا به قافله­ ی مخلَصین نرسانید... دعوا سر رفت و روب! رقابت بر سر خاک پای مهمان میزبانان! و خدایا مرا قدرتی ده که بدانم آنچه را نمی­دانم از اینجا بودن، که چه زود دقایق سپری می­شوند  بی آنکه من بدانم...

و هر روز این چشم­های گریانی پر از معصومیّت که می­آیند و می­روند و من نه... در حالیکه من سراسر گناه و بدی بودم تنها!

ناراحتی و غم در دایرة المعارف میشداغ جایی ندارد. اینجا دلها همه شادند. غم این سرزمین همه­ ی غم دل­های میهمانان را در خود حل کرده است. چه بزرگ میزبانانی داریم. همه­­ ی غم­ها را به تنهایی در خود نگه می­دارد و حتی راضی نمی­شوند من جامانده حتّی ذرّه­ای ناراحت بمانم.

میشداغ بهشت است و باید آن را بهشت نامید که سراسر شادی است و ناخوشی در آن راه ندارد. اینجا برای اولین بار روحم پرواز را دید و تا بیاموزد که راه دراز است...

لیست کل یادداشت های این وبلاگ